روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را بـه ده برد تا بـه او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا بـه زندگی ان ها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد بـه آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و ان ها ستارگان را دارند.
حیاط ما بـه دیوارهایش محدود میشود اما باغ آن ها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو بـه من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
هر روز که با بچه ها صحبت میکنم این داستان برایم تداعی میشود. آنها حق دارند چون من کوتاهی کرده ام وبه آنها نگفتم که ما اسیر چهار دیواری پلشتی شده ایم که دیگران برایمان ساخته اند. مقصرم که به آنها دور دستها را نشان نداده ام وآنها را تنها محدود به چهار دیواری تنگ وتاریک حیاط کوچکمان کردم. باید به آنها بگویم که وسعت بی نهایتی که در ریاضی میخوانند در واقعیت هم هست به شرطی که چشمهایمان را بشوییم وجور دیگری ببینیم.
آخرین نظرات